نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 / 11 / 1391برچسب:, توسط dabeh |

ماه من غصه چرا؟؟؟

آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم...و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من
 دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
 که خدا را دارند
ماه من
 غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگی ام
غرق شادی باشد
ماه من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم
 اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 / 11 / 1391برچسب:, توسط dabeh |

 

ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست

گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند …
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد …
او همانی است که هر لحظه دلش میخواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ….
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است …!
این همه غصه و غم ،

این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین …
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ،

سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟ چرا !؟!

 

 

 

 

 

 
نوشته شده در تاريخ جمعه 10 / 3 / 1391برچسب:, توسط dabeh |


 

کوچه
 
 
بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
 
 
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
 
 
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
 
 
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
 
 
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
 
 
باغ صد خاطره خندید،
 
 
عطر صد خاطره پیچید:
 
 
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
 
 
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
 
 
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
 
 
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
 
 
من همه، محو تماشای نگاهت.
 
 
آسمان صاف و شب آرام
 
 
بخت خندان و زمان رام
 
 
خوشۀ ماه فروریخته در آب
 
 
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
 
 
شب و صحرا و گل و سنگ
 
 
همه دل داده به آواز شباهنگ
 
 
یادم آید، تو به من گفتی:
 
 
ـ «از این عشق حذر كن!
 
 
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
 
 
آب، آیینۀ عشق گذران است،
 
 
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
 
 
باش فردا، كه دلت با دگران است!
 
 
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
 
 
با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم
 
 
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
 
 
نتوانم!
 
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
 
 
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم
 
 
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
 
 
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
 
 
اشكی از شاخه فرو ریخت
 
 
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
 
 
اشک در چشم تو لرزید،
 
 
ماه بر عشق تو خندید!
 
 
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
 
 
پای در دامن اندوه كشیدم.
 
 
نگسستم، نرمیدم.
 
 
 
 
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
 
 
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
 
 
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»

 

 

booooooooooooos

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 5 / 1 / 1391برچسب:, توسط dabeh |

 

پریشانم

            چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

            خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

            لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌            به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

           تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

           زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

            خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

            تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

            و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

            و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

           نمی‌گویی؟!

خداوندا!

         اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

        پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

        خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

        چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ...!


دکترعلی شریعتی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 / 12 / 1390برچسب:, توسط dabeh |

 

 

 

 

جاودانگی

 

 

 

 

 

 

قطره بارون دلم
خلوت زندون دلم
لیلای بی دریای من
گریه مجنون دلم
ابر کبود من تویی
بود و نبود من تویی

مهر سجود من تویی
وای به روزگار من
هوا تویی نفس تویی
لحظه ی پیش و پس تویی
عاشق در قفس منم ای دل بی قرار من
گریه منم ابر تویی

 

 

 

 

 

 

 

درد من صبر تویی

 

 

 

 

 

 

 

بارش بی وقفه منم ای دل بی قرار من

 

 

 

هد هد من هدای من همدم با وفای من
خبر ببر به عشق من به عشق من خدای من

عاشق دیدار منم محو پدیدار تویی
خسته و بیمار منم عشق تویی یار تویی

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 / 12 / 1390برچسب:, توسط dabeh |

ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند …
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد …
او همانی است که هر لحظه دلش می imageخواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ….
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است …!
این همه غصه و غم ،

این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین …
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ،

سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟ چرا !؟!
 

 delalm gerefte

 

 

 



 

 

 






 

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 / 12 / 1390برچسب:, توسط dabeh |

 


باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
 جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز

مهدی اخوان ثالث
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 / 12 / 1390برچسب:, توسط dabeh |


 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش

 

مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها

 

ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

 

فروغ فرخزاد

 


صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.